آشیانه ی کلاغ

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی ... بر میشکند گوشه ی محراب امامت

آشیانه ی کلاغ

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی ... بر میشکند گوشه ی محراب امامت

کودکی زیباتر بود

ای کاش کودک بودم...!


زندگی یک بازی بود، انکارش نمی کردم دل نمی بستم به آن، در اوج رهایش می کردم


دلم خوش بود به عروسک های کوکی...


زشتی در من آشیانه ای نداشت و خنده هایم از صداقت بود...


در نقش هایم تقلب بی رنگ بود دل من بی هیچ هراسی می گفت دوست می دارم!


دنیا به رنگ آرزوهایم بود! زیبا، کوچک و بی دریغ...


هرکه روزی به من آبنباتی داد، دوستش می داشتم! خنده هایم با دوستان بود و گریه هایم نیز...


افسوس بر من!!!


کجا آموختم این دروغ را، زشتی را؟ دورویی را، حسادت را، خودخواهی را؟ تظاهر را، فریب را و کینه را؟!...


دل من، تو با این همه زیبایی... کدامین نیرنگ این گونه فریفتت که از خود گریختی و در دام بلوغ گرفتار آمدی؟...


ای کاش تا ابد کودک می بودی...!