آشیانه ی کلاغ

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی ... بر میشکند گوشه ی محراب امامت

آشیانه ی کلاغ

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی ... بر میشکند گوشه ی محراب امامت

در باغ پنهان من

در باغ پنهان من نه جنگل ویرانی بود و نه کویر بی آب و علفی...
باغ پنهان من خالی بود از همه چیز و پر بود از هیچ و هر روز پوچی آن بیش تر می شد...
در باغ پنهان من نه ماه و خورشیدی بود و نه گرما و محبتی
در باغ پنهان من اما یک موجود تنها بود که درست در مرکز این باغ ایستاده بود
در باغ پنهان من نه قطره ی بارانی می آمد و نه رگبار اشکی...هیچ...

اما روزی رهگذری آشنا ، از کنار باغ تنهایی من گذشت و به ناگاه نوری خیره کننده در چشمانم افتاد ، نمی دانستم چه بود از کجا بود ... گوی آتشینی در وسط آسمان باغ من می درخشید و چشمان مرا خیره ساخته بود...
مانند چراغی در وسط کویری در نیمه های شب ، از دور نور افشانی می کرد و من ، که خیره و سرگردان شده بودم از آن نور را تازه به خود آورد و به ناگاه در اطراف خود ، " باغ پنهان " خود ، درختان جوانه زده و گل های تازه سر از خاک در آورده را دیدم...

نمی دانم چرا آن شب برای اولین بار از تاریکی ترسیدم و نمی دام چه آب شور و تلخی بود که از چشمانم جاری شد...اما آن آشنا که می دانست درد مرا ، ماه رخش را فروزان گر شبهای تارم کرد , و من دیگر نترسیدم از هیچ...

هر روز گل های باغم زیبا تر و بزرگ تر می شد...هر روز باران ملایمی بر سر و رویم می بارید که نمی دانید چه بر سر دلم می آورد و چه قدر او را به تحرک وا می داشت...

اما...
اما دردی بر درد های من افزوره می شد هر روز...من دیگر حس می کردم که تنهایم...

آن رهگذر را که از خودم به خودم نزدیک تر بود...آن آشنا را خواندم...التماسش کردم که پیشم بماند...که تنهایی وحشتناک مرا مرحمی باشد...


در باغ پنهان من...امروز...دیگر همه چیز است...همه چیز زیباست اما تنها یک چیز نیست...آن من هستم...

من که در بستر مرگ افتاده ام ... و چندی بعد در مرکز باغ تنهایی من قبری خواهد بود...رویش می نویسند قبر کسی که رهگذرش او را رها کرد...

_________________________________________________________________________________________


Sleep, angels will watch over you
And soon beautiful dreams will come true
Can you feel spirits embracing your soul
So dream while secrets of darkness unfold