ای برده امان از دل عشاق کجایی. تا سجده گزارم...

خود را یافتم، بی تو، تنها در میان تمام کسانی که سرگردان برای هیچ تقلا می کردند

و آن زمان که من را حس کردم، تو را از خاطر برده بودم

فراموش کرده بودم بودنم از برای چه بوده و و رسالتم چیست

فراموش کرده بودم هر آنچه را داشتم و هر آنچه را که برایش زندگی می کردم

کجا بودم؟ تا کی و به کدامین جهت باید می دویدم؟!

 

 

ناگهان نوری برق چشمانم را ربود

و وجودم بوی آشنایی گرفت...

همه چیز نور بود و نور همه چیز

 

  

 

آمدم تا با تمام هستی ام به سویت پرواز کنم،

آمدم تا وجودم غرق دریای وجودت شود،

آمدم تا مرا بیاموزی که فقیرم از هر آنچه که بتوانم به پاس بودنم تقدیمت کنم،

آمدم تا ستایشت کنم و زبانم از عظمت نامت به لکنت افتد،

آمدم تا در حیرت بودنم اشک بریزم،

آمدم تا سرودنم را نظاره کنم و رویشم را از هیچ به سوی شدن،

آمدم تا تنها برای تو آمده باشم، تا نوری شوم و خود را فراموش کنم،

آمدم تا دریابم بودنم از برای چه و که بوده! تا دریابم چه می خواهم،

دریابم که تو تنها و همه چیزی هستی که از بودن می خواهم...