پیام...
دیروز پیام رو دیدم...خیلی بزرگ شده بود...زیر لب می خووند :

انتظار، در چشم ما، می ماند چون ترس از...، فردا...



راز شب باز یک آواز کهنه می خواند، آرزو دور از دست انسان ها می ماند، این سکوت اما...



بین ما، ندایی نهان، گرداند دل را، یاد آرد ما را ، ترس از فریاد...



اما روزی، می خیزد فریاد از ما، می رسد آوازی نو، روزی نو، شوقی بی پایان...



شوق آغاز، می روید در دل هامان، می سازد راهی تا بودن، پیمودن ها...



سایه ها، در سرمای راه، می مانند به جا ، اما...



ماه نو ما را از دام شب می رهاند، هر زمان راهی سوی فردا می گشاید، ما می مانیم، می رویم، می یابیم...



گام آخر، شروع راهی دیگر، سرودن ها از آغاز، از راز، شور پرواز... تا آن روزی، که خیزد فریاد از ما ، و رسد آوازی نو، روزی نو، شوقی بی پایان...،


با هم می مانیم...