آشیانه ی کلاغ

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی ... بر میشکند گوشه ی محراب امامت

آشیانه ی کلاغ

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی ... بر میشکند گوشه ی محراب امامت

...

تصور می کردم قلبم دریاییست بی کران مملو از گرما و خروشان از عشق ، تصور می کردم می توانی در ساحل رخت هایت را بکنی و در گرمای قلبم خود را بشویی و تن درخشانت را به دست موجهای پاک و زلالم بسپاری اما...

ای عشق ! از تو شرم گینم...هر شب می گریم و می گریم که قلب من نه دریایی پر آب است...برکه ای بیش نیست که در عطش باران عشقت مانند ماهی برون آب دهانش را باز و بسته می کند ، مرا ببخش که نتوانستم دریایت باشم...آه...آه از روزی که برکه ای کوچک عاشق آسمانی بی انتها شود...ای کاش می توانستم دریایی شوم و دل تنگی هایت ، خسته گی هایت ، تنهایی هایت...را در خود بشویم...ای کاش...ای کاش :((