آشیانه ی کلاغ

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی ... بر میشکند گوشه ی محراب امامت

آشیانه ی کلاغ

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی ... بر میشکند گوشه ی محراب امامت

دیروز ، امروز ، فردا ...

دیروز ...
دیروز فریاد زدم دوستت دارم
دیروز فریاد زدم با من بمان
فریاد می زدم و چشمانم بسته بود
فریاد می زدم و گوش هایم را صدای خودم پر کرده بود...

وامروز
صدایت را نشنیدم
که تو نیز زیبا زمزمه می کردی
(زمزمه ات تلاطم دریا و آرامش شب داشت)
به دور از هیچ رنگ و ریا
صدایم می کردی ، نگاهم می کردی ، برایم گریه می کردی
که دوستت دارم اما ...
اما من چشمانم را بسته بودم ، گوشهایم را از صدای خود پر کرده بودم
و به ناروا به تو می گفتم
نفهمیدی معنای عشق را
نفهمیدی دوست داشتن چیست
و چه ناروا بود تهمت های من
و چه صبور بودی تو...

وفردا
چشم باز کردم
دهانم را خفه کردم
و فهمیدم هیچ از عشق نمی دانم
و نمیدانم اعتماد چیست
و او آموخت مرا اما ...
تو را دیدم قدم در راه نهادی
و چه زیبا هنوز اسم مرا زیر لب می گفتی
و من این بار
بدون صدا ، با چشمانی باز
فریاد زدم :
Oh I wish
Wish you go to stay

و صدای بی صدایم ، در گیتار پایان آهنگ گم شد...
امید دارم صدایم را شنیده باشد...فریاد بی صدایم را...(و می دانم و ایمان دارم که شنیده...او همیشه می شنید...من بودم که گوش هایم را قار قار کلاغ وارم پر کرده بود...)

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
و حافظ گفت :
سایه معشوق گر افتاد بر عاشق چه شد
ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بود