آشیانه ی کلاغ

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی ... بر میشکند گوشه ی محراب امامت

آشیانه ی کلاغ

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی ... بر میشکند گوشه ی محراب امامت

رقص مرگ

غروب یک روز گرم تابستانی ، شاید اوایل شهریور ، باد گرمی وزیدن گرفته بود. گرمای تن خورشید ، وجود زمین را می سوزاند . مرد موتور سوار کنار موتور تک سیلندرش ، ایستاده بود و با حسرت به مردمی که شاد و خندان از کنارش می گذشتند و به سمت وسایل دیگر شهر بازی می رفتند نگاه می کرد . خاطراتش مانند باد ملایم و گرم تابستانی ، چشمانش را بست.
چند سال قبل بود ، اولین باری که این نمایش را اجرا می کرد ، او اولین کس بود که جرئت چنین کاری را داشت . همه چیز واضح بود ، دیواره های چوبی و استوانه ای شکل با ستونی در وسط ، چوب ها بوی نویی می داد ، هنوز اضطراب اولین نمایش اش را با تمام وجود حس می کرد ، دستانش می لرزید ، پاهایش سنگین بود اما خود را مصمم می دید ، خیلی برای انجام این کار زحمت کشیده بود . چند بار با موتورش از دیواره جدا شده بود و به زمین خورده بود ، چند بار دستان یا پاهایش شکسته بود ... امروز روز تسلیم نبود . این را با خود گفت و سوار موتورش شد و چند بار گازی داد ، صدای گوش خراش موتور در صدای تشویق و جیغ جمعیت ، گم می شد . نگاهی به مردم مشتاق بالای سرش انداخت ، همه تشویقش می کردند . خوشحال بود از اینکه مردم را اینگونه می دید . موتورش را گاز دیگری داد شروع به چرخیدن کرد ، چرخید ، چرخید و چرخید ، ابتدا پایین استوانه ، به ناگاه با حرکتی مورب خود را به بالای استوانه یعنی جایی که جمعیت هراسان نگاهش می کردند رساند ، همه عقب رفتند ، نگاه ها هراسان بود ، بچه ها شروع به گریه کردند و دختران از ترس جیغ زدند اما او هنوز می چرخید ، کم کم صدای جیغ و گریه ، جایش را به تشویق های مردم داد ، هر کس به نوعی ابراز احساسات می کرد . یادش نمی رود زمانی که اسکناس های سبز و قرمز از بالا برایش پایین می آمد و او حتی نیم نگاهی نیز به آن ها نمی کرد...
اما امروز ، او آنجا ایستاده بود .در چشمانش دیگر غرور گذشته نبود . او آنجا کنار دوست قدیم اش ، کسی که با او زندگی را دور می زد ، ایستاده بود و به غروب گرم و غم انگیز خورشید نگاه می کرد .

* * * *
آن شب ، شهربازی مانند همیشه شلوغ بود . هر کس به دنبال چیزی بود . "امشب باید برنامه ی جدیدی اجرا کنی ، دیگر کارهای قدیمت سود ندارد ، بیننده نداری...مدیریت شهربازی ..." صدایش محو شد ... امشب باید کاری می کرد . آبروی چند ساله اش در خطر بود ، اخر او اولین کسی بود که این نمایش را شروع کرد و باید خودش آخرین کس باشد که از این کار کناره می گیرد ، نمی خواست به زور او را از آنجا بیرون کنند .
بلند گو اعلام کرد نمایش رقص مرگ ، تا دقایقی دیگر در استوانه ی مرگ اجرا می گردد از علاقه مندان دعوت می شود هر چه سریع تر بلیط مربوطه را تهیه کرده و نمایش را از دست ندهند .
از ورودی استوانه ، وارد شد ، یادش آمد آن روز که برای بار اول این نمایش را اجرا می کرد ، جمعیت موج می زد ، همه یک صدا نامش را فریاد می زدند ، صدای سوت و کف همه جا را پر کرده بود ... اما آن شب ، فقط جند نفر آنجا بودند . پسری با دختری که معلوم بود دنبال جای خلوتی می گشتند که به آنجا پناه آورده بودند ، و چند جوان و یک کلاغ .
نمایشش را با چند دور معمولی شروع کرد و مانند همیشه خود را ناگهان از دیواره بالا کشید ، کسی اما کف نزد ، همه مشغول کار خود بودند ، چند بار دیگر نزدیک محل ایستادن تماشا گران چرخید ، حرکات آکروبات را اغاز کرد ، دستانش را از موتورش جدا کرد . حرکات مورب انجام داد ، جوانی دستش را جلو آورد و اسکناس سبزی را در دستش تکان داد ، به سمت او خیز بر داشت ، می خواست با حرکتی اسکناس را از دستش بقاپد ، سرعتش را افزود و نزدیک به جوان که رسید دستش را دراز کرد که اسکناس رابگیرد اما جوان دستش را ناگهان عقب برد . . .
صدای خنده های مردم را ا بالای سرش می شنید ، کسی فریاد زد : "کثافت ، این همه پول داده ایم که زمین خوردنت را ببینیم"
شخص دیگری گفت : "نگاش کنید چقد خنده دار شده..." صدای خنده ی مردم می آمد ... سرش سنگینی می کرد ، مزه ی خون را زیر زبانش می چشید ... صدای خنده ی مردم می امد ... پاهایش توان نداشت ، دردی نیز نمی کرد ، احساس سوزش ، در تمام بدنش ، مانند نوک زدن کلاغی به بدنش ... صدای خنده ی مردم می آمد ... چشمانش همه را زیاد تر می کرد ، سوزش حتی پس چشمانش لانه کرده بود ، کلاغی می خواست چشمانش را نیز بخورد ...صدای فحش های مردم ... صدای خنده ها ...صدای ملایم دکتر بالای سرش ... چشمانش را باز کرد ، همه جا سفید شده بود ، دیگر از چوب و موتورش خبری نبود ، دکتری که بالای سرش بود ، رو به پرستار در حال امر و نهی کردن بود . نگاهش را به زحمت از شیشه ی پنجره به بیرون انداخت و غروب را دید . همه چیز تمام شده بود او ان روز بازنده بود ، او تمام شده بود ، دورانش به سر رسیده بود ، دیگر حتی برقی از غرور گذشته اش نیز در چشمانش نبود . در گوشه ای از بیمارستان افتاده بود ، بدون سر پناه ، بدون رفیق و دوست ، خودش مانده بود و بدنی که دیگر حسی نداشت ... اشک بی اختیار از چشمانش جاری شد ، دیگر تاب زیستن نداشت...دیگر نمی توانست بشریت را تحمل کند باید کاری می کرد ، باید به خودش ثابت می کرد که هنوز جرئت پیمودن استوانه ی زندگی را دارد ، باید به خودش ثابت می کرد که می تواند زندگی دایره وارش را خود تمام کند ... نگاهش را به دور اتاق گرداند ، چشمش به سرم متصل به دستش افتاد و توانست تصور کند که می تواند با سر سوزن سرنگ رگ های دستش را بزند ، با نگاهش کار را تمام شده دید ، جسدش را در حالی که غرق در خون است پیدا می کردند و بدون هیچ مراسمی ، در گوشه ای دفن می کردند...همه چیز را دید ، و بعد شروع به تلاش کرد ، ساعت ها تلاش کرد تا دستانش را حرکتی دهد . روزها تلاش می کرد و شبها می خوابید ، مدتی گذشت ، مدتی طولانی ،اما او حتی یک بند انگشت نیز دستش را تکان نداد ...آن روز غروب بود ... نگاه ش را به غروب دوخته بود ، حتی دیگر عرضه کشتن خود را هم نداشت . . .او آنجا با غروری شکسته ،با چشمانی خسته ، با خاطراتی رنج آور ، در مرکز توان بخشی نشسته بود روی صندلی چرخ داری رو به غروب پاییزی...

* * * *

به ناگاه کلاغی را دید ، بر روی درختی نشسته و اشک می ریزد ، او همان کلاغ بود که آن روز هم بود ، کلاغ بال گرفت و بر سینه اش نشست ، آرام از سینه اش بالا امد و نوکش را درچشمان مرد فرو کرد ، خون و مایع سفید داخل چشمش در هم آمیخت و از لای نوک کلاغ بیرون زد ، مرد اهی کشید و ساکت ماند ، کلاغ به خوردن ادامه داد از چشمانش شروع کرد و بعد آن مغزش را و کم کم کلاغ های دیگر هم آمدند و مرد موتور سوار را از رنج در کنار انسانها بودن خلاص کردند . استخوان هایش امروز زینت بخش لانه های کلاغ هاست . یادم می اید یکی از آن ها که آنجا بود می گفت در آخرین لحظات ، مرد با صدای بلند فریاد کشید که ازتان ممنونم ...

****************************************
می گویم :

welcome my son
welcome to machine

نظرات 4 + ارسال نظر
حمید ف شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 20:16 http://www.kk12.blogfa.com

آخ آخ . این رفقای شما ، کلاغا رو میگم ، فقط تو مرکز توان بخشین . طرفای ما نیان ؟! ماهم به یه چشم زدایی نیازمندیم .
ولی به نظر میاد که خیلی تعداد کمی موتور سوار دیوار مرگ باشن . ولی نه همه یه مواقعی می شن . "نیم ز گفته خرسند" .
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از اون موتور بد بخت چه خبر عاقبتش چی شد ؟!
خیلی حال کردیم . توصیفات بی نظیر بود . منم یه کلاغ نامه ی کوتاه نوشتم .(همون تب کلاغی) بعدا تو کاکا12 میذارم .

حمید ف سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 22:33 http://www.kk12.blogfa.com

یه سر بیا طرف ما آپ کردم

آرین جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 23:56 http://360.yahoo.com/arian_dmtsi

بسیار قشنگ و عالی از نظر ادبی و واقعا جذاب از نظر داستانی!
اما من حس می کنم که هدفت از گفتن موتور سوار مردم عادیه و می خوای بگی که همه اینجوریا و واقعا هم تشبیه درستیه و مرم مثل همون موتور سوارن ولی به نظرت تنها راه اون موتور سوار خود کشی بود؟که حتی توانشم نداشت و یکی کمکش کرد و اون کس هم مرگ بود؟نه به نظر من شاید اصلا اون موتور سوار کار درستی رو پیش نگرفته بود یا اگر بود شاید تنها راهش مرگ نبود ...

حمید دوشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 17:04 http://karaj400.blogsky.com

داستانت بی نهایت متاثر کننده بود
یعنی واقعا دنیای ما اینگونه است که تو گفتی!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد