میان آهنگ های آشیانه ام دنبال چیزی می گشتم که سرگشتگی ام را کمی مختل کند...به دیواری خوردم که درونش پر از خالی بود ، بدون آجری از صدا...به جایی رسیده بودم که اینجا نبود فقط یک زمان بود نه مکان...فقط در بعد زمان جلو رفته بودم ولی مکانم همان شده بود که نبود...
انقدر در میان احساسات ه مردم اطراف گم شده ام که کثافات بدنم را نیز نمی توانم زیر دوش های پر آب آسمان بشورم...نمی توانم تحمل کنم ، نمی توانم اعتماد کنم ... و چه کثیف است این انسانیت...و چه خنده دار است عقلانیت و چه زیباست کلاغیت...
ای پوچ گرایان پوچ در پوچ ، توصیه ی من به شمایان ، خدایان ه انسانیت اینست که این آهنگ را گوش کنید....
Arriving Somewhere but Not Here
آرتیست :Porcupine Tree
روزی صدای مرا از درون قبر هایتان خواهید شنید...صدای قار قار مرا خواهید شنید ، خواهید شنید در حالی که می خندید هم اکنون اما آن روز به تک تک استخوانهایت نکی می زنم تا وجدت در بهشت یا جهنم به لرزه اید...
همیشه در صفحه نظرات وبلاگ زیبایت به گل می ماند کشتی افکار و نظراتم
حالتی غریب و غیر قابل توصیف
نمیدانم با شما هم اعتقادم یا در نقطه مقابل شما
ولی میدانم که دوستت دارم
همچنان هواخواه دولتیم...
ممنون از لطفت عزیز...
به راستی که چه خنده دار است عقلانیت و چه زیباست کلاغیت ( غرابیت) ... نوک زدنت را ادامه بده!
یه کلاغ رو نوک دیوار داره قارقار می کنه
با صدای قارقارش ده رو خبردار می کنه
میگه : من رنگ شبم اما شب رو دوس ندارم
این صدای من که خورشید رو بیدار می کنه
خروسای ده ما عمریه بی صدا شدن
انگار از وحشت لحظه های ما جدا شدن
دل من تنگه از این نق زدنای کاغذی
خروسا جای خدا بنده ی کدخدا شدن
مگه میشه گندمو تو خاک خشک تشنه کاشت ؟
مگه میشه این کلاغ پر سیاه رو دوس نداشت ؟
ای کلاغ ! بخون تا ما هم با تو هم صدا بشیم
نمیشه به جای خورشید سه تا نقطه چین گذاشت
ای کلاغ ! بازم بخون از دل این شبای تار
بخون از کدخدای خروس کش طلایه دار
هیچ کسی جای خودش نیست توی این بازار شام
تو بخون ‚ جای خروسا خورشید رو بیرون بیار
میدونم گذشته هات یه ابر خاکستریه
می دونم به چشم شب قارقار تو سرسریه
اما خورشید که بیاد چشما رو روشن می کنه
ده مال ما میشه این کدخدای آخریه
مگه میشه گندم تو خاک خشک تشنه کاشت ؟
مگه میشه این کلاغ پر سیاه رو دوس نداشت ؟
ای کلاغ ! بخون تا ما هم با تو هم صدا بشیم
نمیشه به جای خورشید سه تا نقطه چین گذاشت
...............................................................
پیام عزیز ! تبریک می گم ! هر چند از آغاز افتتاح وبلاگت همه رو دنبال می کردم ولی گفتم باید واسه این آشیونه دنجی که واسه خودت ساختی بگم که امیدوارم عمرش اندازه کلاغ باشه و باقی بمونی !
آقا علی رضای گل...ممنون از لطفت...
ما رو به در و دیوار کوبیدی با این شعر خفنت...نعره ها زدیم و جامه ها دریدیم...احسنت...
چه دنیای عجیبی است ..
تا حالا به کلاغ بودن فکر نکرده بودم که به فکرش افتادم ...
خوب اینم واسه خودش یه عالمی داره ...
من لینکت کردم !
وقتی انسانها به حرف همدیگر گوش نمی دهند...شاید بهتر است کلاغی برایشان از بالای درخت بودن بخواند...
ممنون از اینکه مرا لینکیدی...